همیشه برام جای سؤال بود كه چرا توی خونه پدربزرگ كه پر از لوازم تزئینی و به قول خانجون عتیقه بود، روی طاقچه اتاق پذیرایی یه تكه سنگ خاكستری رنگ قرار داشت. تكه سنگی كه نه شباهتی به اشیاء قیمتی داشت و نه میشد وجه تمایزی بین اون و سنگ های دیگه پیدا كرد. خیلی دوست داشتم ز راز این سنگ مرموز سر در بیارم، این شد كه یه روز دزدكی و خیلی آروم، وقتی كه پدربزرگ مشغول تعمیر دوچرخه قدیمیش بود وارد اتاق پذیرایی شدو و خودم رو به سنگ رسوندم. به ارومی از روی طاقچه برداشتمش و با دقت وراندازش كردم. محو تماشای این جسم عجیب بودم و اصلاً متوجه نشدم كه پدربزرگ با همون لبخند همیشگی داره نیگام میكنه. اولش خیلی ترسیدم اما پدربزرگ به طرفم اومد و وقتی كنجكاوی من رو در مورد راز سنگ فهمید تصمیم گرفت داستان این یادگاری قدیمی رو برام تعریف كنه: قربون نوه گلم برم كه از هر چیزی میخواد سر در بیاره. شاید فكر كنی این سگ بیارزش چی داره كه من اینقدر بهش اهمیت میدم و گذاشتمش اون بالا. جونم برات بگه كه همیشه نباید جنبه مادی وسایل رو نگاه كرد، برای خیلی از آدما بعضی از وسایل بیارزش حكم یه گنج مهم رو دارن. مثل همین تیكه سنگ كه زندگی من رو از این رو به اون رو كرد. اگه راستش رو بخوای نوه گلم! كارخونهای كه بابا و عموهات توش كار میكنن، ویلای شمال، خرج تحصیل عمهات تو انگلستان و خیلی چیزای دیگه مدیون همین سنگ كوچیكه. این سنگ باعث شد كه خونواده ما به این همه امكانات و رفاه برسه. شاید فكر كنی كه این یه تیكه سنگ جادوئیه، درست حدس زدی. این سنگ یه سنگ جادوئیه اما نه مثل توی قصهها افسانهها. این یه سنگیه كه اراده من رو جادو كرد. سرت رو درد نیارم. كلاس سوم بودم كه پدرم –قطره شكی كه از گوشه چشمش سرازیر شده بود رو با دست پاك كرد تا ناراحتیش مخفی بمونه و دوباره ادامه داد- عمرش رو داد به تو. یه عالمه قرض و مصیبت خراب شد سر من و مادر و دو تا خواهرام. مادر بیچاره من مجبور شد با كار كردن توی خونه این و اون مخارج زندگی رو تأمین كنه. تنها آرزوش هم این بود كه ما درس بخونیم و واسه خودمون كسی بشیم. من پسر خونه بودم و احساس مسئولیت میكردم، به خاطر همین هم بعد از مدرسه میرفتم سر چاراه اصلی شهر و با یه جعبه واكس و چند تا خرت و پرت كار میكردم. مادرم خدابیامرز همیشه با من دعوا میكرد كه چرا درست رو نمیخونی؟ اما گوش من به این حرفا بدهكار نبود. نمرههام پایین اومد و یه سال درجا زدم و به خاطر همین دیگه از درس خوندن بیزار شدم. دیگه به جای اینكه صبحا برم مدرسه میرفتم توی یه مغازه سماور سازی و كار میكردم و ظهر موقع تعطیل شدن مدرسه برمیگشتم خونه. مادرم بنده خدا، دلش خوش بود كه من مدرسه میرم. یك هفتهای از این ماجرا گذشت تا اینكه یه روز وقتی داشتم توی مغازه فیتیله یه سماور رو تمیز می كردم یه صدای اشنا به گوشم خورد. سرم رو كه بلند كردم دیدم بابای مدرسه جلوی در مغازه وایساده و با یه سماور درب و داغون توی دستش به من نگاه میكنه. هردومون از دیدن هم تعجب كردیم. بگذریم از اینكه چقدر بابای مدرسه از شنیدن داستان زندگی من ناراحت شد اما ازم قول گرفت كه جمعه همون هفته همراهش برم كوه. برام خیلی جالب بود كه به جای اینكه بخواد بیاد و با مادرم صحبت كنه و به قول بچهها چقولی منو بكنه یه همچین پیشنهادی به من میداد. قبول كردم و دور شدنش رو نگاه میكردم تا اینكه لنگ لنگان رفت و آخرین پیچ كوچه اونو از چشمای من دزدید. جمعه موعود رسید و همراه بابای مدرسه رفتیم كوه. هنوز اولین قدم رو برای بالارفتن برنداشته بودیم كه بابای مدرسه یه تیكه سنگ كوچیك به دستم داد و گفت اینو بذار توی جیبت تا اون بالا روی نوك كوه یه هدیهای بهت بدم كه از همه چیز بینیازت كنه. سنگ رو گرفتم و همراهش به راه افتادم. ابتدای راه لذتبخش بود و زیاد سخت نمیگذشت اما هرچی از سطح زمین و پایین كوه دورتر میشدیم آثار خستگی توی چهره من پررنگتر میشد. قصد داشتم پا به پای پیرمرد راه برم و خستگیم رو ابراز نكنم اما بیست دقیقهای كه گذشت دیگه طاقتم سر اومد و روی یه تخته سنگ نشستم. بابای مدرسه لنگلنگان در حال حركت بود و انگار نه انگار كه داره كوهنوردی میكنه. برام خیلی جالب بود كه یه پیرمرد به سن اون و با پایی كه همیشه میلنگه چطوری داره این راه رو طی میكنه. برگشت و نگاهم كرد. همونطور كه وراندازم میكرد گفت: «اگه میخوای به هدیه بزرگی كه وعده دادم برسی منو میتونی بالای كوه پیدا كنی.» این رو گفت و رفت. من موندم و خستگی و تنهایی و راهی كه تا نیمه بالا اومده بودم. از یه طرف میخواستم برگردم و از طرف دیگه فكر هدیهای كه بابای مدرسه برام در نظر گرفته بود تشویقم می:رد تا راه رو ادامه بدم. دستم رو به زانوم گرفتم و از جام بلند شدم. با هر زحمتی كه بود خودم رو به نوك كوه رسوندم و برایدیدن بابای مدرسهاطراف رو نگاه كردم. چیزی رو كه میدیدم باور نمیكردم. بابای مدرسه پاچه شلوارش رو بالا داده بود و داشت یه پای چوبی رو به زانوی قطع شدش وصل میكرد. من و یا شاید هم هیچكدوم از بچههای مدرسه نمیدونستن كه یه پای بابای مدرسه مصنوعیه و لنگ لنگان راه رفتن اون هم به همین دلیله. برام جالب بود كه با این پای مصنوعی تونسته بود تا نوك كوه بالا بیاد. به سرعت به طرفش رفتم و قبل از اینكه شروع به صحبت كنم دستم رو گرفت و گفت: «سنگی رو كه از پایین كوه آوردی از جیبت در بیار.» سنگ رو در آوردم و دستم رو به طرفش دراز كردم. سنگ رو از روی كف دستم برداشت و از جاش بلند شد، به طرف پرتگاه رفت و سنگ رو با شدت تمام به پایین پرتاب كرد. از این كارش تعجب كردم. وقتی قیافه بهت زده من رو دید به طرفم اومد و گفت: «امثال اون سنگ كه روی زمین و پای كوه هستند، زیاد پیدا میشه و خیلی از آدمایی كه همت بالا اومدن از كوه رو ندارن، میتونن یكی از اون سنگها رو برای خودشون داشته باشن اما...» صحبتش رو قطع كرد و روی زمین نشست. تكه سنگی رو كه الان میبینی برداشت و به دست من داد. آب دهنش رو قورت داد و ادامه داد: «... اما، این سنگی كه الان توی دستاتِ، سنگیه كه تو با بالا اومدن از كوه و تحمل سختیها پیداش كردی. پس فرق این سنگ با سنگ پایین كوه به اندازه یه همت مردونست. اینو بگیرش و سعی كن هیچ وقت اونو از خودت دور نكنی. اگه الان كه مشكلات كوچیكی سر راهت قرار گرفته بخوای جا خالی كنی، دیگه نمیتونی به اهداف بزرگ برسی. پس همت كن و برای رسیدن به قله، از سختیهای كوه زندگی عبور كن.» پدر بزرگ سنگ رو از دستم گرفت و گذاشت بالای طاقچه و رو به من كرد و گفت: « از اون روز به بعد هم درسم رو خوندم، هم برای كمك به مادرم كار میكردم. اما هیچ وقت از تلاش و پشتكار دوری نكردم تا به اهداف بزرگی كه توی ذهنم داشتم برسم. حالا فهمیدی چرا این سنگ اینقدر برای من با ارزشه؟ این سنگ جادوئی راز موفقیت من توی زندگیه. تو هم اگه میخوای توی كارهات موفق باشی سعی كن یه سنگ جادویی واسه خودت پیدا كنی.»
به وبلاگ من خوش آمدید
عبدالحسین زنده بودی آموزگار کلاس ششم دبستان شهدای بسیج شهرستان بوشهروکارشناس ارشد برنامه ریزی آموزشی سرگروه آموزشی استان ومدرس دوره های آموزش ضمن خدمت